بیرون کردن خون از تن بفصد یابحجامت. فصد کردن. حجامت کردن. (یادداشت مؤلف). رگ زدن. خون گشادن. خون کشیدن. (آنندراج) : خونم بجوش آمده تا خون گرفته ای من خون گرفته ام تو چرا خون گرفته ای. مظفرحسین کاشی (از آنندراج). کند است به اعضای تنم نشتر فصاد خون از رگ من نشتر فصاد گرفته. علی خراسانی (از آنندراج). ، قصاص گرفتن: انتقام از چرخ با طبع ملایم می کشم پنبه از نرمی ز چشم ساغر می خون گرفت. مفید بلخی (از آنندراج). - خون گرفتن کسی را، به انتقام کسی گرفتار آمدن: نگیرد خون ما آن کینه جو را اگر صد نیزه از جا جسته باشد. طغرا (از آنندراج)
بیرون کردن خون از تن بفصد یابحجامت. فصد کردن. حجامت کردن. (یادداشت مؤلف). رگ زدن. خون گشادن. خون کشیدن. (آنندراج) : خونم بجوش آمده تا خون گرفته ای من خون گرفته ام تو چرا خون گرفته ای. مظفرحسین کاشی (از آنندراج). کند است به اعضای تنم نشتر فصاد خون از رگ من نشتر فصاد گرفته. علی خراسانی (از آنندراج). ، قصاص گرفتن: انتقام از چرخ با طبع ملایم می کشم پنبه از نرمی ز چشم ساغر می خون گرفت. مفید بلخی (از آنندراج). - خون گرفتن کسی را، به انتقام کسی گرفتار آمدن: نگیرد خون ما آن کینه جو را اگر صد نیزه از جا جسته باشد. طغرا (از آنندراج)
دودزده شدن. به بوی و رنگ دود آلودن. (یادداشت مؤلف). اثر دود اعم از رنگ و بوی یافتن. دودگن شدن: دود وحشت گرفت چهرۀ عمر آب دیده بریز و پاک بشوی. خاقانی. ، کشیدن دخانیات. پک زدن به سیگار و غلیان وچپق و وافور و نظایر آن. بیشتر در مواردی گفته می شود که به طرف تکلیف می شود یک دو پک بکشد، گویند: یک دود بگیر. (فرهنگ لغات عامیانه)
دودزده شدن. به بوی و رنگ دود آلودن. (یادداشت مؤلف). اثر دود اعم از رنگ و بوی یافتن. دودگن شدن: دود وحشت گرفت چهرۀ عمر آب دیده بریز و پاک بشوی. خاقانی. ، کشیدن دخانیات. پک زدن به سیگار و غلیان وچپق و وافور و نظایر آن. بیشتر در مواردی گفته می شود که به طرف تکلیف می شود یک دو پک بکشد، گویند: یک دود بگیر. (فرهنگ لغات عامیانه)
انس گرفتن. الفت گرفتن. مأنوس شدن: اگر زیرکی با گلی خو مگیر که باشد بجا ماندنش ناگزیر. نظامی (از آنندراج). ، اعتیاد پیدا کردن. معتاد شدن. عادت کردن: بد مکن خو که طبع گیرد خو ناز کم کن که آز گردد ناز. مسعودسعد. گفت من چون درین جهانداری خو گرفتم بمیهمانداری. نظامی
انس گرفتن. الفت گرفتن. مأنوس شدن: اگر زیرکی با گلی خو مگیر که باشد بجا ماندنش ناگزیر. نظامی (از آنندراج). ، اعتیاد پیدا کردن. معتاد شدن. عادت کردن: بد مکن خو که طبع گیرد خو ناز کم کن که آز گردد ناز. مسعودسعد. گفت من چون درین جهانداری خو گرفتم بمیهمانداری. نظامی
چون کسی عاشق زنی شود و بوصال او نرسد مو را در کاغذی پیچیده داخل صندوق (قوطی) گذارد و پیش معشوقه فرستد و غرض از آن اعلام ضعف و ضعیفی خود در محنت هجر است. اگر معشوقه هم مشتاق او باشد او نیز در جواب مو فرستد} وصف زلفش کی دل صد چاک را رو میدهد شانه با این ربط مو میگیرد و مو میدهد) (مخلص کاشی. بها)
چون کسی عاشق زنی شود و بوصال او نرسد مو را در کاغذی پیچیده داخل صندوق (قوطی) گذارد و پیش معشوقه فرستد و غرض از آن اعلام ضعف و ضعیفی خود در محنت هجر است. اگر معشوقه هم مشتاق او باشد او نیز در جواب مو فرستد} وصف زلفش کی دل صد چاک را رو میدهد شانه با این ربط مو میگیرد و مو میدهد) (مخلص کاشی. بها)